بعضی روز هام!

از بعضی روز هام یا بعضی حس هام مینویسم...

بعضی روز هام!

از بعضی روز هام یا بعضی حس هام مینویسم...

اگه تو آدم خوشبینی نبودی.. غیر ممکن بود که بتونی معمار شی!
if you werent an optimitis.it would be an architect.
norman foster...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۱/۱۶
    8
  • ۹۴/۱۱/۱۵
    7
  • ۹۴/۱۱/۰۷
    6
  • ۹۴/۰۹/۱۷
    5
  • ۹۴/۰۸/۲۵
    4
  • ۹۴/۰۸/۱۸
    2
  • ۹۴/۰۸/۱۳
    1

8

بسم الله الرحمن الرحیم

......
دیروز با همه ی استرس هاش گذشت..
اومدن و حرف های سیاسی و عقیده ای تا یک ساعت اینطورا و بعدش هم اجازه گرفتن که ما صحبت کنیم
منم صحبت کردم... تحصیل و گفتم.. که بعد معماری ادبیات یا حقوق یا الهیات رو ادامه میدم که برق خاصی در چمشون هویدا شد.. گفتن که خیلی هم عالیه من پشتیبانتونم تو این مسیر خصوصا الهیات..
بعد اینکه شغل و گفتم..تایید کردن..
گفتم غذا بلد نیستم بپزم :} گفتن خودشون بلدن اما خب منم یاد بگیرم دیگه..
همه چی خوب و عالی بود تا وقتی که من حق طلاق رو گفتم.. یهو ناراحت و اینا شدن گفتن نه اصلا...
حق فرزند و گفتم.گفتن چی هست اصلا؟؟
در کل اینکه اینجوری دیگه...
ولی مثل اینکه مامان واقعا مخالفه و میگه خانواده اش واقعا خانواده خوبی نیستن و مادره خیلی وابسته اس به پسرش..
پسره هم البته هی مامانم مامانم میکرد.. منم گفتم شما 30 سالته!فکر کنم بهتر باشه خودتون تصمیم بگیرید در مورد فلان موضوع!!
:|
بابا هم اختلاف سن و میگن که خیلی زیاده و خوب نیست و اینا!...
در آخر قرار شد که جلسه های بعدی هم با هم حرف بزنیم..
ولی عجب استیلی :}} بازو مازو... :}} 
همون اول هم چنان ضد حالی زدم :| 
اوشون فرمودن که چقدر این رنگ بهتون میاد{با یه لبخند عمیق!}
منم محکم گفتم میشه جدی صحبت کنیم!؟
:| 
لبخنده محو شد و اینا... 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:دلم هوای تو دارد ولی چگونه ببندم 
هزار نامه به پای کبوتری که ندارم..
+ یا امام الرئوف.. به حکم دلتنگی و به حکم نیاز.. به حکم عشق.. بطلب سیر نگاهت بکنم!
امام مهربونی های بی انداره 
دختری گوشه شهر آلوده.. دلش تنگ در آغوش گرفتن ضریحت رو آرزو داره
بطلب امام عشق!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۵۱
ن.ک :)

7

بسم الله الرحمن الرحیم
...
خب چرا نمیان؟
حتما کلی تو ترافیک موندن.. اومدم اینجا چون هم نوشتن آرومم میکنه و هم اینکه اینجا بمونه دیگه.. خاطره.. تجربه یا هرچی
یکم استرس دارم . و دقیقا نمیدونم چرا..
و اینکه خب یه لیست بلند بالا هم تهیه کردم از شرایطم...
قرار بود ساعت چهار راه بفتن و خب الان ساعت17:22 هستش... 
یکم موذبم از اینکه چادر سرم نکردم... اما خب هیچوقت جلو مهمون چادر سر نمیکنم. دوست دارم اما خب سختمه واقعا. چادر سرم نکردم امروز.. که بعدا اگررر این آقا انتخاب شد و این وصلت سر گرفت. من بعدا مجبور نباسم چیزی و توضیح بدم... مجبور نباشم جلو مهمون چادر سرم کنم و غیره..
ولی خب در کل من موذبم..
نمیدونم که آخرش چی میشه 
امروز ص.ک میگفت : قلبت و سنگ کن. خر حرف های عاشقونه اش نشیا. سعی کن منطقی باشی..
خو خواهر من شما مگه من ونمیشناسی؟نمیدونی چ سنگی ام... 
تنها مشکل اینجاس که من نمیتونم بگم نه!نه گفتن خیلی برام سخته.. خدایا کمک کن و هرچی که به صلاحمه
حس میکنم خیلی پراکنده نوشتم... بخاطر عدم تمرکز هست در واقع..!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۲۸
ن.ک :)

6

بسم الله الرحمن الرحیم
دو هفته آف.. بین دو ترم
فرصت خوبیه واسه باشگاه رفتن
فقط کاش یکم دقدقه های فکری من کم بود!
آقااا این همه خواستگار با هم؟[آیکون خنده]
والا بابا! خب درگیر میشه دیگه فکر آدم این چه وضعشه... با هم هماهنگ کنید لا اقل
وای وای وای که  چقدر دلم میخواد از این دانشگاه کوفتی انتقالی بگیرم حتی حاضرم تا قزوین هم برم!!! بس که رو مخه منه ای بشر ا.ع.ن!
وقتی یه چیز تموم شده اس گند نزن بهش بزار تموم شه بره دیگه.هعی بابا...!
در کل فردا دوباره باشگاه و شروع میکنم و مطمئنم والی حالم و بهتر میکنه و میشم همون نون پر انرژی قبل!
خب من و با خودم تنها بذارید یکم به خودم برسم عجبا!!
و اما بحث شیرین خواستگار گرامی م.ر.ب!به نظرم خوب میاد..عقاید و ظاهرش انگار خودمه!عالیه از این نظر... اما انگار یه سری غد غد بازیا و... تازه بابا هم کلا گفت نع!اختلاف سنتون به این دلیل و اون دلیل مثبت هیژژژده و اینا بده!منم گفتم خب...حالا بد نیست که بیان.هان؟بابا هم گفت خب حالا بیان ببینیم چی میشه...
تا حالال با بابا درمورد مسائل مثبت هیژده و زناشویی نحرفیده بودم!بابا اینقدر عادی برام توضیح داد که اختلاف سن زیاد بده و اینا... خب آقااا خجالت میکشم من!
ولی انگاری دلم یکمی کوچک و کم پیششه.. مهربون خوش قیافه و از این داستانا دیگه...
امام زمانی و فلان.. 
به هر حال اینارو مینویسم بمونه اینجا اگه بشه که خب شده.اگه نه هم خاطره بشه و هم تجربه..
گویا قراره خودش جمعه با بابا صحبت کنه!
شایدم بابا و رفقا راست میگن و زوده.. نمیدونم!فقط میدونم اگه کار به جاهای حساس برسه یکی از مخالفای صد در صد داستان ازدواجینای من دایی هستش! :| میگه زوده حالا ارشدمم گرفتم بعد :|
هعی.
خلاصه و مفید نوشتم از این چند وقت! ...
پ.ن:هیچوقت عاشق یه فروردینی نشید...پدرتونو در میاره!دست خودشم نیست..!:|
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۵
ن.ک :)

5

بسم الله الرحمن الرحیم
_
این روزها کم کم حالم رو به بهبود بود-از نظر روحی-با اومدن برف خیلی بهتر شدم.. دلم چقدر تنگ شده بود!
امروز با خواهری داشتیم میرفتیم کافه 
من گفتم :به نظرت درخت ها  میبینن.
گفت:نه..فکر نکنم.اونا حس میکنن!
من:آها بعنی مثلا صدای آهنگ و نمیشنون اما موجش و میگیررن..همینطور حرف زدن ماهارو...؟
گفت:آره مثلا ما از کنار این درخت ها رد میشیم رد شدنمونو حس میکنن
و من با علاقه به درخت هایی که رو برگ های زردشون برف نشسته بود نگاه میکردم و لذت میبردم
گفتم:به نظرت نگاهشون میکنیم میفهمن؟
گفت:آره..دیدی ما سنگینی نگاه و حس میکنیم؟شاید اونجوری...
_
کار ندارم از نظر علمی چقدر اثبات شده و اینا.
اما فکر میکردم به اینکه...:چه خدای خوش ذوقی دارم من...!
_________________
پ.ن:آهنگای این روز هام شده همون آهنگ قدیمیای فریدون:سلا ای بغض تو سینه...سلام ای آه آیینه...هنوزم دوسش دارم و .. 
کل آلبومش البته.
+احسان خواجه امیری تااواان...
پ.ن2:دانشگاه رو طی یه حرکت انتحاری تهطیل کردم برای خودم :إ
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
ن.ک :)

4

بسم الله الرحمن الرحیم
...
وای که چقدر حال و روزم خوب نیست این مدت...! هم جسمی و هم روحی خسته ام...
بیخیال.
یک عالمه کار غیر از درسم دارم که باید انجام بدم. 
باید یه چیزایی در مورد اثبات وجود خدا بخونم... نیاز دارم
برهان نظم و... این چیزا.اگر پیدا کنم کتایشو...
فردا هم مامان مراسم حضرت رقیه داره.من نمیدونم این همه آدم کجا میخوان جا بشن. من در اتاقمو میبندم!کی حال داره اتاق تمیز کنه.
امروزم که طبق هر دوشنبه جناب استاد ر.... رو تحمل کردم!چقدرم بر عکس همیشه بهش خندیدم!جناب خود بانمک پندار...استاد فیزیکی که کلا از اول ترم تا الان 5 تا مسئله یاد داده!!!
خدا به داد...که ترم بعد ایستایی هم با ایشون دارم!!!!
تحمممملا..تحمل خدا بهم داده.!
بخاطر مراسم فردا همه مبل هارو جمع کردیم!سرتاسر خونه فرشه.. آقا یاد خونه ی مامانبزرگ بابا بزرگا میفتم چقدر خوووووبه!!!
الان با یه حس جدید(شبیه خونه طلبگی!) نشستم گوشه ی پذیرایی چسبیده به بخاری.. لپ تاب به شارژ و یه قندون و یه لیوان چای کنارم.... خی لی خوبه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۱
ن.ک :)
بسم الله الرحمن الرحیم..
معماری که بخونی... وظایفت چند برابر رشته های دیگه اس..
چون تو باید از هر رشته ای چیزی بدونی!
چون "معمار " است که روح میبخشد به فضای جسم ساختمان!(که رفقای عمران زحمتش رو کشیدن :))
و این روح رو باید نسبت به روحیات کارفرما بوجود بیاری...
اگر فرد مورد نظر یک شاعر هست... باید با روحیاتش جور باشه پس تو باید از ادبیات سر در بیاری!خیلی هم سر دربیاری!(گرچه شاعر هم خود روح دنده ای به کلمات است!)
اگر فرد مورد نظر یک موسیقی دان است.. تو بایدد از موسیقی سر در بیاری...
اگر فرد یه اعتقاد های سنتی دارد... تو باید از تاریخ خوب سر در بیاوری..
اگر.. و اگر های فراوانی که تو باید تو حیطه ی کاری خودت یاد بگیری..!
اما اما... همین چیزاست که معماری رو زیبا میکنه... 
چون ما نهایتا میشیم بهترین عکاس... بهترین روانشناس... بهترین موسیقی دان.. و بهترین هنرمند.
خیلی حس قشنگیه که بدونی این خلاقیت(خلق بهترین حس ها...) رو از خداوند عزوجل.بهترین معمار دنیا... داری!
این روزها کتابهای بیشتری در مورد معماری میخونم...!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یه قسمت سخت دیگه ای که وجود داره تو وظیفه داری به عنوان عبد خداوند در سپاه خدا بجنگی!و تو معماری و دشمنان تو از معمار ها... freemason..هایی که.... تو باید سعی کنی روحی که به فضا میبخشی روح خدایی باشه. الله!...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۰
ن.ک :)

2

بسم الله الرحمن الرحیم

...

دوسال پیش برای اولین بار تو زندگیم رفتم کربلا..!

پارسال هم از نرفتن داشتن افسرده میشدم که... قسمتم شد و رفتم..

اما امسال واقعا انگار قسمت نیست..!نمیدونم... نمیدونم...

اینقدر دلتنگم... اینقدر داغونم.. که اربعین برسه و نرم..

خدایا.. حکمت چیه!

فقط کار من گریه زاری شده... فقط کار تو دلبری یا حسین!

+صلاح مملکت خویش خسروان دانند...

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد!..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از حال این روزا ننویسم بهره...

خوب نیستم!دل گرفتگی و.. حس درس که واقعا نیست.حدس میزنم در شرف یه سرماخردگی اساسی قرار دارم!

حتی حس تکون خوردن از جامم ندارم!

باید خوب شم

باید خوب شم

باید خوب شم

کلی درس دارم .. کلی برنامه دارم.. کلی کار که باید انحام بدم.......

عی بابا 

....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۹
ن.ک :)

ـ

ـ

چنان امیــــــد میدهی،میان هفته جمعـــه ای...

که یک صدای آشــــــنا... میان ناشناس هـــا...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۶

1

بسم الله الرحن ارحیم
اصلا مهم نیست که این اولین مطلب وبلاگمه!
چون وب نویسی مدت هاست که کارم بوده..
پس فرقی نمیکنه.
من اینجارو مینویسم تا چند سال دیگه بیام و بخونم و ذوق بنمایم از خاطرات و حس روزهای قدیمیم!جاست فور همین...!
پسسس.. از این روزها بگم
که چقدر خوب و آرومم.. و خوشحال از اینکه همه ی دغدغه های فکر مشغول کن و خسته کننده و منفی! رو از زندگیم دور کردم از خودم و
در حال حاضر دغدغه های الانامو دوس..
مثل.. اینکه چرا امروز نماز نخوندم!!! یا.. چرا...(همین الان تو دفتر برنامه ریزیم یه گزینه اضافه کردم با مضمون شیر قهوه و... یهو مامان برام شیر عسل داغ آورد...بعد دوستان میگن چرا اینقدر حالت خوبه... خب منم و این دل خوشیای کوچیکی که بزرگ خوشحالم میکنه!)
میگفتم...
مثلا اینکه چرا.. تو دفتر درد و دلم خیلی وقته چیزی ننوشتم!
مثلا اینکه دختر خوبی باشم تا اربعین.شاید.. انان که خاک را به نظر کیمیا کنند..مانند سالهای قبل نظری هم به ما کنند...
اصلا حالم خیلی خوبه و هوا... حالم و بهتر میکنه!خیلی بهتر..
عاشق پاییزم... به معنای واقعی..!
پروردگار رنگ های پاییزی!ای روزها فکر میکنم که خدایا...چقدر خوش ذوق و خلاق و خاصی... آخه پاییز.. عالیه خدا...!!!عالی!
پ.ن:تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی..افسوس بزرگیست زمانی که نباشی...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۷
ن.ک :)